نمیدونست باید از کجا شروع کنه ذهنش پر از فکر بود احساس میکرد زنش با مرد همسایه ریخته رو هم.آخه دیروز تو کوچه بهش سلام کرده بودزده بود تلویزیون و شیشه ها رو خورد کرده بود.
ته اون خیابان یکی براش رمالی کرده بود و گفته بود تو تحت سلطه جن ها شدی و باید اینا رو بخوری تا خوب شی.خوب شدن که چه عرض کنم دیگه احساس عارف بودن میکرد .میگفت من دستام شفا میده.از آسمان به من گفتن تو امام شدی و بنده برگزیده ای.
بچگی هاش رو تعریف کرد که باباش همیشه اونو میزده ولی در عوض هوای برادرش رو حسابی داشته.از اینکه رفته توی نظام و عاشق اینه بره گشت تو خیابون و با این کار داره عملا عقده های نادیده گرفته شدن بچگی هاش رو جبران میکنه
ولی اوضاع خیلی خرابه دیگه.حالا داره گریه میکنه چون شوک گرفته و دارو های روان اثر کرده و دیگه میدونه زنش دوستش داره و خیانت نکرده بهش.دیگه میدونه که برگزیده نیست.ولی دیگه نمیتونه ادم سابق باشه.یه شخصیت بیمار که تا ابد پیشرفت میکنه و گاهی بهتر و گاهی بدتر میشه.
در نتیجه نه پای جن در میان بود نه خیانتی در کار.
علم با تمام پیشرفت همچنان در درمان اسکیزوفرنی ناتوان مانده.
درباره این سایت